Monday, October 13, 2008
صاب خونه، صدام می زنه که یک کم باهام حرف بزنه، فکر می کنم که شاید به خاطر اینه که آشپزخونه رو به گند کشیدمه، ولی نه، با دوست دخترش بهم زده و می خواد یک کم غر غر کنه، بعد از پنج دقیقه حرف زدن در مورد زندگی دو نفره می زنیم توی خط چیزای خنده دار، و کلی می خندیم، اونقدر که صورتهامون سرخ می شه، و بعد یکهو تلفنش زنگ می خوره، دوست دخترشه، صداشو می آره پایین و خودش رو می زنه به غصه، و قربون صدقه اش می ره. و بعد که تلفش تموم می شه دوباره ادامه ی ماجرای خنده دار. زندگی باحالیه دیگه آره؟