mehrdot

mehrdot

Wednesday, October 29, 2008

تلفنم که تموم می شه، هنوز داره تگرگ می آد، به خودم می گم نکنه برفه؟ لندن برفی. بعد مثل احمقا بر می گردم ببینم رد پام روی برف چجوریه و ادامه می دم، با اینکه دیگه هیچی نمی بینم، و یاد اون شبی می افتم که پاتیل بودیم با محمود و دونه های تیز برف می خورد به صورتمون و گرم بودیم. محمود می گفت اینایی که می خوره به صورتم چیه؟ سرمو می اندازم می آم خونه، لباس های خیس رو از در و دیوار آویزون می کنم و یه راست می رم حموم، اونقدر زیر دوش آب داغ می مونم که دمای بدنم برگرده به حالت عادی. حالا احتمالا دارم خواب می بینم، من و بابا و مامان توی اون پیکان خوشگل سفید قدیمی داریم از یه پله می ریم بالا. باید بیدار شم یه چیزی بریزم توی این صاب مرده.

4:40 AM 



November 2007

December 2007

January 2008

February 2008

March 2008

April 2008

May 2008

June 2008

July 2008

August 2008

September 2008

October 2008

November 2008

December 2008

January 2009

February 2009

March 2009

April 2009

May 2009

June 2009

July 2009

August 2009

September 2009

October 2009

November 2009

December 2009

January 2010

February 2010

June 2012

April 2013

Blogger