Wednesday, October 29, 2008
تلفنم که تموم می شه، هنوز داره تگرگ می آد، به خودم می گم نکنه برفه؟ لندن برفی. بعد مثل احمقا بر می گردم ببینم رد پام روی برف چجوریه و ادامه می دم، با اینکه دیگه هیچی نمی بینم، و یاد اون شبی می افتم که پاتیل بودیم با محمود و دونه های تیز برف می خورد به صورتمون و گرم بودیم. محمود می گفت اینایی که می خوره به صورتم چیه؟ سرمو می اندازم می آم خونه، لباس های خیس رو از در و دیوار آویزون می کنم و یه راست می رم حموم، اونقدر زیر دوش آب داغ می مونم که دمای بدنم برگرده به حالت عادی. حالا احتمالا دارم خواب می بینم، من و بابا و مامان توی اون پیکان خوشگل سفید قدیمی داریم از یه پله می ریم بالا. باید بیدار شم یه چیزی بریزم توی این صاب مرده.