mehrdot

mehrdot

Wednesday, January 6, 2010

می‌خواستم واسه‌ی تولدم چند خط بنویسم، اما دلم نیامد. مامان وقتی از روی صدام فهمید که ذوق زده نیستم، گفت حتمن کادوی تولدت به دستت نرسیده،‌باید توضیح می‌دادم که به خاطر چی نرسیده و اینکه با خودم فکر کردم اگه می‌رسید هم، ذوق زده بودم یا نه؟ امسال اولین سالی بود که کنارشون نبودم. قبلن هر جایی که بودم روز تولدم خونه‌ی پدر تنها جایی بود که می‌شد پیدام کرد. شاکی نیستم. سرم رو کردم زیر پتو و بهش گفتم: زمان وجود نداره! گفت: چرت و پرتا چیه می‌گی؟ و لبخند زدم. می‌دونم حتی وقتی صورتم رو نمی‌بینه می‌فهمه که من لبخند رضایت دارم یا نه. و ادامه دادم که فقط فاصله‌ است. این نیم فاصله، فاصله‌های کامل و فاصله‌‌های تمام. و شب بعد بغض بودنم می‌شکنه.

1:15 PM 



November 2007

December 2007

January 2008

February 2008

March 2008

April 2008

May 2008

June 2008

July 2008

August 2008

September 2008

October 2008

November 2008

December 2008

January 2009

February 2009

March 2009

April 2009

May 2009

June 2009

July 2009

August 2009

September 2009

October 2009

November 2009

December 2009

January 2010

February 2010

June 2012

April 2013

Blogger