mehrdot

mehrdot

Wednesday, January 13, 2010

دستش یخ کرده و لطیفه، می‌چرخونمش کف دستم،‌ داغ دست من، انگار آتیش گرفتم. می‌خنده با خودش،‌ یه جور خندیدنی که بازدم رو سریع از دماغش می‌ده بیرون. نگاش می‌کنم می‌گه: خیلی باحاله اینجاش. برمی‌گردم روی کتاب خودم و اونجایی که هرتا مولر می‌نویسه: بعد از مرگ لولا تا دو سال کمربند نبستم. دستاش رو عوض می‌کنه،‌ اون دست دیگه خنکی تازه‌ای داره. به خاطر یک فیلم بلند لعنتی رو داره آروم آروم می‌خونه. چسبیدیم به هم و با این کتابا جاهای دیگه‌ای هستیم. کف پاش یخ کرده.

6:56 PM 



Blogger