Wednesday, September 13, 2023
سوار اتوبوس دوم به سمت سر کارم شدم، پنجرهها بازه و با اینکه جمعیت زیادی توی اتوبوس نشسته و ایستاده بازم هوا خوبه نسبتا و میشه بدون استرس نفس کشید. جلوی پام یه نفر پیاده میشه و جاش میشینم. بغل دستیم یه آقای نسبتا درشت که رون هر پاش از کمر من کلفتتره. خودش رو ول داده رو صندلی و یکی از رونهای سفید و کپلش چسبیده به یکی از پاهای پر از سرمای من. خودم رو سفت گرفتم. این حس جمعشدگی که حتی وقت خوابم دارمش، ناخودآگاه و آگاه درخودفرورفتگی مستمر دارم. و این احتمالا خوب نیست همین چند شب پیش دستم رو از زیرم کشید بیرون گفت میخوای بخوابی ریلکس کنی یا خودت رو عذاب بدی؟ یه خانم قدبلند ایرانی سوار شد. بوی ادکلنش رو از یه متری میتونستی بشنوی. به مهر شست دستش نگاه کردم، کپل بود حتما مهربونه. اتوبوس دوباره یه عده دیگه رو سوار کرد، یه بیخانه سوار شد، جای خانم ایرانی رو گرفت. بوی تف و شاش و کارتن و چند تا چیز دیگه باهم میداد و خسته بود. دلم میخواست پاشم بهش بگم بیا بشین تو خستهتری.