Tuesday, June 18, 2024
از آخرین باری که اینجا چیزی نوشتم خیلی اتفاقا افتاده، و واقعا حوصله نوشتن ازش رو ندارم. هرچند که امروز بهم گفت تو کلا چسکنی و حوصله نداری و فکر می کنی خیلی آدم خاصی هستی. حوصله دوستامون رو هم نداری. خلاصه هرچی فکر می کرد رو بدون کادو گذاشت جلوم. اینا فقط در جواب این بود که چرا با تلفن حرف می زنی داد می زنی. گفته بود خب برو تو اتاق. ولی من کل خونه برام تنگ بود و لباس پوشیدم خودم رو پرت کردم وسط خیابون. خیلی هم وسط نه تقریبا جلوی خونه زیر آسمون. که حالم بهتر بشه که اینها رو توی چت گفت. حالم بدتر شد. برگشتم خونه. احساس می کنم دارم خفه میشم. از اینکه واقعا زندگی یه قفسه. و من کاری براش نمیتونم بکنم. همیشه غبطه میخورم به صادق هدایت که چقدر صادقانه می نوشت. بدون رودربایسی. بدون ذره ای ملاحظه از اینکه شاید کسی بعدا اونها رو بخونه و ناراحت بشه. ولی من نمیتونم. خونه عوض شده. کار نمی کنم دیگه و هزار تا اتفاق درونی دیگه که واقعا ذهن و جسم رو درگیر کرده. کمردرد امانم رو میبره و بعضی شبها از درد از خواب بیدار میشم. فکر میکردم همش عصبی باشه ولی وقتی دکترم زنگ زد و جواب ایکسری رو با من مرور کرد اینطور به نظر نمیرسید. خب به هر حال سن که میره بالا درد و مرض زیاد میشه. مخصوصا وقتی جای دیگه ای غیر از کونت نداری که روش بشینی. دلم گرفته از این زندگی. با اینکه خیلی ها شاید حسرت همین رو داشته باشن ولی من شاد نیستم و به قول شاعر که میگه: هر کسی توی دنیا صبح که شد به شوق یه عشقی از خواب پامیشه، من هنوز اون عشق رو یه عشقی رو پیدا نکردم. شایدم کردم و دیگه شوقی نمونده. نمیدونم.