صبح از اتوبوس که پیاده می شم که قطار وسط راه رو بگیرم نرسیده به ریل ها گلوم درد می گیره ... خودم رو کنترل می کنم، نه نباید بزنه بیرون، سر کار مثل یکی که داره می آره بالا می خوام بدوم سمت دستشویی قبل از اینکه لایه ی نازک آب روی چشمام گونه هام رو بسوزونه.
یادم می آد قدیما به بالشم می گفتم منو فردا فلان ساعت بیدار کن، و بیدارم می کرد. کاش بالشم هنوز به حرفم گوش می کرد.
اگه الان برم بخوابم دنیا سر جاش می مونه؟
شبا وقت خواب قیافه ی آدمای گذشته زندگی می آد جلوی ذهنم، بعد هر چی فکر می کنم اسمشو یادم نمی آد! صبح وقتی سر دستشویی نشستم و منگ دارم چرت می زنم یهو یادم می آد، بعد می گم خب که چی حالا!
احساس خوب و لطیفی دارم، از اونجایی که گیجم و خودم رو مثل خمیر ترش ول کردم!
دیشب توی تنهاترین و ساکترین ثانیه های شبانه روزیم، زیر لب خوندم: صدای آب می آید، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟ لباس لحظه ها پاک است ... و امروز وقتی کلمه درگذشت رو با عکس خسرو شکیبایی دیدم، خون از تمام بدنم رفت سمت پاهام و هنوز هم.
پ.ن: اصولا وقتی حالم بد می شه بدجوری خودم رو تحویل می گیرم.
لذتهای زندگیم اونقدر کوتاه و سریع شده و اونقدر واسه ی نشخوار کردنش وقت کم دارم که احساس می کنم هیچی دیگه توی زندگی ارضام نمی کنه، حتی لم دادن روی مبل های خونه ی پدری و چای خوردن. وای که چقدر دلم می خواد.
همیشه جواب دادن به این سوال: حالت چطوره؟ از این سوال: من واسه ی زندگی راه درست رو در پیش گرفتم؟ واسم سخت تر بوده.
شاینینگ رو می شه ندیده باشی مگه؟ می شه مگه صدای دستگاه تایپ رو بشنوی و صداش توی مغزت نپیچه؟ می شه اصلا بگی توی زندگی چی دیدی؟ رکیک. خواب کدر. صدای قطره های بارون روی دستام.
تگرگ امروز آمد. چتر امروز سوراخ از آب در آمد.