Tuesday, July 29, 2008
صبح از اتوبوس که پیاده می شم که قطار وسط راه رو بگیرم نرسیده به ریل ها گلوم درد می گیره ... خودم رو کنترل می کنم، نه نباید بزنه بیرون، سر کار مثل یکی که داره می آره بالا می خوام بدوم سمت دستشویی قبل از اینکه لایه ی نازک آب روی چشمام گونه هام رو بسوزونه.
Monday, July 28, 2008
یادم می آد قدیما به بالشم می گفتم منو فردا فلان ساعت بیدار کن، و بیدارم می کرد. کاش بالشم هنوز به حرفم گوش می کرد.
Saturday, July 26, 2008
Thursday, July 24, 2008
شبا وقت خواب قیافه ی آدمای گذشته زندگی می آد جلوی ذهنم، بعد هر چی فکر می کنم اسمشو یادم نمی آد! صبح وقتی سر دستشویی نشستم و منگ دارم چرت می زنم یهو یادم می آد، بعد می گم خب که چی حالا!
Monday, July 21, 2008
Saturday, July 19, 2008
دیشب توی تنهاترین و ساکترین ثانیه های شبانه روزیم، زیر لب خوندم: صدای آب می آید، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟ لباس لحظه ها پاک است ... و امروز وقتی کلمه درگذشت رو با عکس خسرو شکیبایی دیدم، خون از تمام بدنم رفت سمت پاهام و هنوز هم.
پ.ن: اصولا وقتی حالم بد می شه بدجوری خودم رو تحویل می گیرم.
Friday, July 18, 2008
لذتهای زندگیم اونقدر کوتاه و سریع شده و اونقدر واسه ی نشخوار کردنش وقت کم دارم که احساس می کنم هیچی دیگه توی زندگی ارضام نمی کنه، حتی لم دادن روی مبل های خونه ی پدری و چای خوردن. وای که چقدر دلم می خواد.
Wednesday, July 16, 2008
همیشه جواب دادن به این سوال: حالت چطوره؟ از این سوال: من واسه ی زندگی راه درست رو در پیش گرفتم؟ واسم سخت تر بوده.
Thursday, July 10, 2008
شاینینگ رو می شه ندیده باشی مگه؟ می شه مگه صدای دستگاه تایپ رو بشنوی و صداش توی مغزت نپیچه؟ می شه اصلا بگی توی زندگی چی دیدی؟ رکیک. خواب کدر. صدای قطره های بارون روی دستام.
Tuesday, July 8, 2008
Friday, July 4, 2008