Saturday, February 28, 2009
"رولوشنری رود" با موسیقیای آرام بر تصویری از چراغهای روشن شب در شهری شلوغ شروع میشه. تقریبا بیشتر از یک دهه از زمانی که دیکاپریو و وینزلت رو روی عرشهی کشتی تایتانیک، در نقش دو معشوق دیدیم، میگذره، حالا زندگی دونفره اونا دست خودشونه، با کسی درگیر نیستن غیر از خودشون. این میتونه داستان زندگی هر زوجی باشه. فیلم بر اساس داستانی از ریچارد یِتز با همین نام، توسط سَم مِندِس که اتفاقن شوهر کیت وینزلت هم هست ساخته شده. بر خلاف تایتانیک تصویرهای فیلم، کاملا بسته و بر پایهی بازی خوب دیکاپریو و وینزلت میچرخه. اِپریل (وینزلت) یه زن خانهداره که در اولین صحنهی فیلم وقتی که برای اولین بار دیکاپریو (فِرَنک) رو وسط سالن رقص توی یه مهمونی ملاقات میکنه میگه دانشجوی هنرپیشگیه . زنی که دلش نمیخواد جاییکه الان هست باشه، با یه عکس از فرانک کنار برج ایفل ایدهی زندگی توی پاریس به سرش میزنه. فرنک توی یه سازمان بزرگ کار میکنه و درآمد خوبی داره، کاری خستهکننده که دوستش نداره. اونا دلشون نمیخواد مثل بقیه باشن و فکر میکنن که خواص هستن. برای رفتن به فرانسه باید خونهاش رو بفروشن و فرنک از کارش استعفا بده.
خانم مسنی که خانه رو به اونا معرفی میکنه و میفروشه پسری داره که دکترای ریاضی داشته و به خاطر درمان اختلال حواس مشاعیر خودش رو از دست داده، اون از اِپریل میخواد که اگه میشه با پسرش معاشرت کنن. ریاضیدان خل داستان به طرز عجیبی بیپرواست، ولی درست زمانی این زوج با این مرد برخورد میکنن که دقیقاً همهی آدم بزرگهای دور و بر فکر میکنن که اونا دارن کاری نسنجیده میکنن و رفتن به اروپا بدون داشتن کار برای فِرَنک که مرد خانواده است و کار کردن اِپریل، احمقانه است. اما ریاضیدان تشویقشون میکنه.
بر عکس داستانهای هالیوودی که همیشه آدمهای طغیانگر قهرمان میشن؛ رولوشنری رود داستان دیگهای تعریف میکنه.
فِرَنک پیشنهاد ترفیع و حقوق بیشتر رئیس بزرگترش اونقدر روش تاثیر میگذاره که کند و بالاخره متوقف می شه و داستان زندگیش رو جور دیگهای میبینه. رابطهی یک شبهی اِپریل با مردی که یکی از دوستهای خانوادگیشونه، و فِرَنک با دخترک اداره هر کدوم به شکلی متفاوت اما منشأای مشترک از انتقام از خوده. ریاضیدان مثل یه آینهی خشمگین که گذشت زمان رو توی صورت آدم بهش نشون میده، زندگی از دست رفتهی اونا رو بهشون گوش زد میکنه.
اِپریل در یک روز بینقص بعد از صبحانهای که فِرَنک میگه بهترین صبحانهی زندگیش بوده؛ اونم دقیقا بعد از تمام اتفاقهای آزاردهندهای که روز قبل براشون اتفاق افتاده، زنگ میزنه به مسوول نمایش و اون میگه که نقشی واسش در نظر گرفته نشده؛ خونه کاملا روشنه، اِپریل بعد از اینکه با تیوپ مخصوص سقط جنین، بچهاش رو سقط میکنه، کنار پنجره خونریزی میکنه و توی بیمارستان میمیره. تصویر فِرَنک که روی نیمکت پارک بعد از دست دادن اِپریل، شمایل ریاضیدان رو تداعی میکنه.
Friday, February 27, 2009
کخ عوض کردن شکل زندگی فقط شبا قبل از خواب میافته توی پاچهام؛ که فقط از خواب بیخوابم کنه.
Friday, February 13, 2009
زندگی به همین سادگیست؛ روی دوچرخه بارون زده از شب پیش میشی و میری سر کار، بعد سر کار یه جوری راه میری که لکهی ننگ لای باسنت رو همکارا و به خصوص رئیس جان نبیند.
Wednesday, February 11, 2009
Tuesday, February 10, 2009