mehrdot

mehrdot

Wednesday, October 29, 2008

تلفنم که تموم می شه، هنوز داره تگرگ می آد، به خودم می گم نکنه برفه؟ لندن برفی. بعد مثل احمقا بر می گردم ببینم رد پام روی برف چجوریه و ادامه می دم، با اینکه دیگه هیچی نمی بینم، و یاد اون شبی می افتم که پاتیل بودیم با محمود و دونه های تیز برف می خورد به صورتمون و گرم بودیم. محمود می گفت اینایی که می خوره به صورتم چیه؟ سرمو می اندازم می آم خونه، لباس های خیس رو از در و دیوار آویزون می کنم و یه راست می رم حموم، اونقدر زیر دوش آب داغ می مونم که دمای بدنم برگرده به حالت عادی. حالا احتمالا دارم خواب می بینم، من و بابا و مامان توی اون پیکان خوشگل سفید قدیمی داریم از یه پله می ریم بالا. باید بیدار شم یه چیزی بریزم توی این صاب مرده.

4:40 AM 


Sunday, October 26, 2008

دستکشای زرد رو دستم می‌کنم، و اسکاچ قرمز و آبی رو بر می‌دارم، و می‌افتم به جون این پنجره‌ی کوچیک چوبی اتاقم، غبار و کثافت و تار عنکبوتاش رو تمیز می کنم. و آروم می شینم کنارش، بیرون رو نگاه می کنم و بعد فکر می‌کنم که کاش دلم رو هم می تونستم اسکاچ بکشم.

10:11 PM 


Friday, October 24, 2008

امروز از یکی از دوستای دندانپزشکم شنیدم که بزاق دهان انسان خیلی کثیفه، اونقدر که حتی وقتی گاز گرفتگی سگ داشتن خوب شده، ولی مال آدمش خوب نشده، مجبور شدن دورش رو قیچی کنن. دارم فکر می کنم که یه تولیدی کاندوم دهانی بزنم، هم اجر روحانی داره هم جسمانی.

4:57 PM 


Wednesday, October 22, 2008

بارون می آد و خیس شدم، عینکم بخار کرده و فقط جلوی پامو می بینم، و نور فقط اونقدری هست که مواظب باشم حلزون های در آمده از صدفشون رو زیر پام له نکنم. فردا صبح همشون له شدن. حداقل اینا فقط یکبار له می شن.

1:00 AM 


Sunday, October 19, 2008

بسته رو با هیجان باز می کنم، بعد هیجان و کنجکاوی ام تبدیل می شه به طعم یه شکلات قهوه ی مونده، همه ی بسته رو زیر و رو می کنم، اثری از دست نوشته ای نیست. این روزها چقدر احساس سردرگمی و خستگی می کنم.

2:32 AM 


Tuesday, October 14, 2008

از دیروز ظهر هیچی نخوردم دیگه که این بد مصب رو که زده بیرون بدم تو، ولی الان دیگه طاقت نیاورده، رفتم واسه ی خودم هوموس خردیم با پیتا، آی خوردم. آی الان معده ام داره حال می کنه.

2:48 PM 


Monday, October 13, 2008

صاب خونه، صدام می زنه که یک کم باهام حرف بزنه، فکر می کنم که شاید به خاطر اینه که آشپزخونه رو به گند کشیدمه، ولی نه، با دوست دخترش بهم زده و می خواد یک کم غر غر کنه، بعد از پنج دقیقه حرف زدن در مورد زندگی دو نفره می زنیم توی خط چیزای خنده دار، و کلی می خندیم، اونقدر که صورتهامون سرخ می شه، و بعد یکهو تلفنش زنگ می خوره، دوست دخترشه، صداشو می آره پایین و خودش رو می زنه به غصه، و قربون صدقه اش می ره. و بعد که تلفش تموم می شه دوباره ادامه ی ماجرای خنده دار. زندگی باحالیه دیگه آره؟

1:49 AM 


Tuesday, October 7, 2008

یه فیلم کاملا مزخرف دیدم به نام "چشم" که اصلن توصیه نمی فرمایم نگاه کنید. امروز صبح دیدم پنجره ی اتاقم عرق کرده، که بسیار مسئله ی مهمی بود.

4:18 AM 



November 2007

December 2007

January 2008

February 2008

March 2008

April 2008

May 2008

June 2008

July 2008

August 2008

September 2008

October 2008

November 2008

December 2008

January 2009

February 2009

March 2009

April 2009

May 2009

June 2009

July 2009

August 2009

September 2009

October 2009

November 2009

December 2009

January 2010

February 2010

June 2012

April 2013

Blogger