Wednesday, October 29, 2008
تلفنم که تموم می شه، هنوز داره تگرگ می آد، به خودم می گم نکنه برفه؟ لندن برفی. بعد مثل احمقا بر می گردم ببینم رد پام روی برف چجوریه و ادامه می دم، با اینکه دیگه هیچی نمی بینم، و یاد اون شبی می افتم که پاتیل بودیم با محمود و دونه های تیز برف می خورد به صورتمون و گرم بودیم. محمود می گفت اینایی که می خوره به صورتم چیه؟ سرمو می اندازم می آم خونه، لباس های خیس رو از در و دیوار آویزون می کنم و یه راست می رم حموم، اونقدر زیر دوش آب داغ می مونم که دمای بدنم برگرده به حالت عادی. حالا احتمالا دارم خواب می بینم، من و بابا و مامان توی اون پیکان خوشگل سفید قدیمی داریم از یه پله می ریم بالا. باید بیدار شم یه چیزی بریزم توی این صاب مرده.
Sunday, October 26, 2008
دستکشای زرد رو دستم میکنم، و اسکاچ قرمز و آبی رو بر میدارم، و میافتم به جون این پنجرهی کوچیک چوبی اتاقم، غبار و کثافت و تار عنکبوتاش رو تمیز می کنم. و آروم می شینم کنارش، بیرون رو نگاه می کنم و بعد فکر میکنم که کاش دلم رو هم می تونستم اسکاچ بکشم.
Friday, October 24, 2008
امروز از یکی از دوستای دندانپزشکم شنیدم که بزاق دهان انسان خیلی کثیفه، اونقدر که حتی وقتی گاز گرفتگی سگ داشتن خوب شده، ولی مال آدمش خوب نشده، مجبور شدن دورش رو قیچی کنن. دارم فکر می کنم که یه تولیدی کاندوم دهانی بزنم، هم اجر روحانی داره هم جسمانی.
Wednesday, October 22, 2008
بارون می آد و خیس شدم، عینکم بخار کرده و فقط جلوی پامو می بینم، و نور فقط اونقدری هست که مواظب باشم حلزون های در آمده از صدفشون رو زیر پام له نکنم. فردا صبح همشون له شدن. حداقل اینا فقط یکبار له می شن.
Sunday, October 19, 2008
بسته رو با هیجان باز می کنم، بعد هیجان و کنجکاوی ام تبدیل می شه به طعم یه شکلات قهوه ی مونده، همه ی بسته رو زیر و رو می کنم، اثری از دست نوشته ای نیست. این روزها چقدر احساس سردرگمی و خستگی می کنم.
Tuesday, October 14, 2008
از دیروز ظهر هیچی نخوردم دیگه که این بد مصب رو که زده بیرون بدم تو، ولی الان دیگه طاقت نیاورده، رفتم واسه ی خودم هوموس خردیم با پیتا، آی خوردم. آی الان معده ام داره حال می کنه.
Monday, October 13, 2008
صاب خونه، صدام می زنه که یک کم باهام حرف بزنه، فکر می کنم که شاید به خاطر اینه که آشپزخونه رو به گند کشیدمه، ولی نه، با دوست دخترش بهم زده و می خواد یک کم غر غر کنه، بعد از پنج دقیقه حرف زدن در مورد زندگی دو نفره می زنیم توی خط چیزای خنده دار، و کلی می خندیم، اونقدر که صورتهامون سرخ می شه، و بعد یکهو تلفنش زنگ می خوره، دوست دخترشه، صداشو می آره پایین و خودش رو می زنه به غصه، و قربون صدقه اش می ره. و بعد که تلفش تموم می شه دوباره ادامه ی ماجرای خنده دار. زندگی باحالیه دیگه آره؟
Tuesday, October 7, 2008
یه فیلم کاملا مزخرف دیدم به نام "چشم" که اصلن توصیه نمی فرمایم نگاه کنید. امروز صبح دیدم پنجره ی اتاقم عرق کرده، که بسیار مسئله ی مهمی بود.