Wednesday, August 26, 2009
شب میآد کنارم میخوابه و کلی وول میزنه، دستشو میگذاره روی سینهام و فحش میده به زندگی،میگه: بمیریم راحت شیم،این چه زندگیایه! من سعی میکنم جوابشو ندم که فکر کنه خوابم و بخوابه. بهم میگه بیداری هنوز؟ هوم.. بیا جامون رو عوض کنیم، از اون طرف تخت خودشو ول میده پایین و میره سیگار بکشه، هر چی بیدار میمونم برنمیگرده.. خوابیدم الان و اونم توی دستشویی زل زده به یکی از گلهای کاشی.
خب از اینکه میگه میخوام زیر نافم یه تابلوی کوچک بزنم که فلشش به سمت پایین باشه و روش نوشته باشه: این تنها برای شاشیدن است! ،نه خندم میگیره نه به چیزی فکر میکنم. کلن به هیچ چیز فکر نمیکنم و این سیستم تمرکز نکردن روی آدمها باعث شده دیگه روی هیچ چیز تمرکز نکنم، حتمن خودم خواستم دیگه؟ و این وسط توی زندگی وقتی رفیقاتو میبینی انگار خیلی وقته ندیدیشون،و همهی اونا باهم یه سری خاطرات مشترک داشتن که تو اونجا نبودی، و خب کلن سعی میکنی روی این هم تمرکز نکنی و بهش زیاد فکر نکنی،مغز بسیار پیشترفتهات حاضر نیست به خودش زحمت بده،و همهی آیکیوت صرف این میشه که ازت انرژی واسهی فکر کردن هدر نشه. همهی اینا رو بیخیال، منگی سر صبح رو عشق است.
دختر به پسر: واقعن این کار رو میکنی؟ پسر: به خیلی از دخترا همین قول رو دادم. خندیدن و همدیگه رو بوسیدن.
با خبر میشم پدر دوستی نادیده فوت کرده، بغض میکنم، این اینترنت هیچی نداشته باشه کلی دوست و رفیق پیدا میکنی که واسشون بغض کنی، هر کی رو میبینی فکر میکنی دوستته و بغض میکنی از اینکه میبینی توی سرش میزنن، و فقط بغض میکنی چون هیچ گه دیگهای نمیتونی بخوری.