Wednesday, August 27, 2008
"تو هم با من نبودی" فرهاد رو برای دفعه ی دهم گوش می دم، و وقتی فکر می کنم به اینکه دارم به چی فکر می کنم، دقیقا به هیچی فکر نمی کنم. به اهمیت داشتن کارت اعتباری وقتی واقعا پی می برم که دستگاه پول نقد، کارتم رو قورت می ده و من، دو پنسی هام رو روی هم می گذارم که بتونم دو پوند و شش پنس ردیف کنم. که شب زودتر بگذره. که عمر بگذره. که من باز هم، کمتر فکر کنم. ای سیل مصیبت ... بار.
صدای خس خس سینه ام و دسته های این کیف که سر شونه هام سنگینی می کنه و قژ قژ، تنها چیزیه که وقتی به ماه کامل با دو تا خال گوشتی ابری زیرش نگاه می کنم، می شنوم. دلم می خواد توی هر سوراخ و دخمه ای باشم غیر از خونه. آرومم. اونقدر که کسی عصبانیم نمی کنه، غیر از این پسره که وقت کشی می کنه، حرفاش کش می آد و خودش دل ای دل ای می کنه وسط این شهر شلوغ.
Wednesday, August 13, 2008
خستگی، همون چیزی که انگار خیلی وقته نشسته توی تنم، و هر روز وقتی از خواب بیدار می شم یه جای جدید از بدنم درد می کنه.
چار قرون حقوق که دیگه این همه دنگ و فنگ نداره، کت شلوار و کراوات و پیرهن روشن نداره!