Monday, September 29, 2008
دلتنگ نباشی. واقعا جمله ی احمقانه ایه.
اتاقم شبیه اتاق فیلم های هنری فرانسوی شده، اونجا که شخصیت اصلی اصلا آدم مهمی نیست، و هیچ کار مهمی هم نمی کنه، و اصلا تا آخر فیلم هم نمی فهمی چرا باید از همچین آدمی فیلم بسازن. معرفی، ادامه و اوج و نتیجه گیری نداره. اصولا هیچ اتفاق خاصی نمی افته. لباس های نیمه خیس از همه جا آویزونه، و شخصیت الکی اصلی از صبح می شینه کنار پنجره و زل می زنه به یه جا و فکر می کنه، که البته تو نمی دونی به چی، بعد هم آخرش که تاریک می شه، و تو احساس آخر فیلم مسعود کیمیایی بهت دست می ده.
Sunday, September 28, 2008
بعد از پرسه زدن و انداختن چیزایی که لازم داشتم توی سبدم، اونقدر راه رفتم و چیزای رنگی دیدم، که احساس کردم دارم خفه می شم، یه مصرف کننده ی احمق.
احساس تنهایی غلیظی دارم. کنسرت کامکارها هم نرفتم. گوگل جان تولد تو هم مبارک. دیگه اینکه خوشحالم که با این همجنس باز احمق هم خونه نشدم. سرم سنگینه، اونقدر که می تونه گردنم رو بشکونه.
Friday, September 26, 2008
Wednesday, September 24, 2008
وقتی دلت می گیره، فرقی نمی کنه توی کدوم خراب شده باشی؛ لندن، تهران، یا مشهد. فرقی نمی کنه ساختمونا بلند باشن یا کوتاه، پارک کنار خونت باشه یا نه، وقتی توی خیابون راه می ری همش فکر نکنی الانه که یه بلایی سرت بیاد، ولی خیلی فرق می کنه وقتی آدمایی که می تونی باهاشون بشینی حرف بزنی و بعدش نفست رو که از قفسه ی سینت می دی بیرون احساس بهتری داری، دم دستت باشن.
Thursday, September 18, 2008
زندگی بر روی نوار هفتاد و دو گیگابایتی ذخیره می شه، که صبح اگه توی خماری اشتباه عوضش کنی همه ی اطلاعاتش به گا خواهد رفت.
Thursday, September 11, 2008
تنهایی اصلا خسته کننده نیست، مرور کردن آدماست که توی ذهن خسته کننده می شه، پنجره رو باز می کنم و به هیچی فکر نمی کنم!
Tuesday, September 9, 2008
احساس کافکایی تمام وجودم رو تسخیر کرده. دور باطل.