Wednesday, July 22, 2009
Tuesday, July 21, 2009
Monday, July 6, 2009
همش فکر میکنم که چرا اینقدر بغض دارم؟ از این همه که دوستت دارم؟ از این همه که تو من رو دوست داری؟ از اینکه از هم دوریم؟از اینکه اون یارو داشت نون میپخت؟ یا بطری آب معدنی توی دستم؟ یا اینکه حتی چرا فردا که بهت زنگ زدم قبل از اینکه حتی بگم سلام، گقتی که حال همهی ما خوبه.. پس این همه سال که کنارت صبحها مینشستم توی ماشین چرا اینقدر مهربون نبودی؟ یادته؟ بیدارم میکردی و واسهی خودت مینشستی صبحونه میخوردی، بدون اینکه حتی جایی کنار میز برای من ترتیب داده باشی. خاکستری گونههاتو دوست دارم، و شبها همیشه یادم نمیره که ببوسمت.