mehrdot

mehrdot

Wednesday, July 22, 2009

به نارسیوس از اینکه این همه از وجود خودش آگاه بوده، غبطه می‌خورم.

5:05 PM 


Tuesday, July 21, 2009

یکی نیست زنگ بزنه حتی فحش بده بهم!

2:52 AM 


مریض می‌افتی توی تختت و با خودت فکر می‌کنی اگه این گوشه‌ی دنیا بیافتی بمیری کسی خبر دار نمی‌شه، بعدش می‌گی خب به تخمم! مگه این همه آدم هر روز می‌میرن تو خبردار می‌شی؟

2:52 AM 


Monday, July 6, 2009

همش فکر می‌کنم که چرا اینقدر بغض دارم؟ از این همه که دوستت دارم؟ از این همه که تو من رو دوست داری؟ از اینکه از هم دوریم؟‌از اینکه اون یارو داشت نون می‌پخت؟ یا بطری آب معدنی توی دستم؟ یا اینکه حتی چرا فردا که بهت زنگ زدم قبل از اینکه حتی بگم سلام، گقتی که حال همه‌ی ما خوبه.. پس این همه سال که کنارت صبح‌ها می‌نشستم توی ماشین چرا اینقدر مهربون نبودی؟ یادته؟ بیدارم می‌کردی و واسه‌ی خودت می‌نشستی صبحونه می‌خوردی، بدون اینکه حتی جایی کنار میز برای من ترتیب داده باشی. خاکستری گونه‌هاتو دوست دارم، و شبها همیشه یادم نمی‌ره که ببوسمت.

7:57 PM 



November 2007

December 2007

January 2008

February 2008

March 2008

April 2008

May 2008

June 2008

July 2008

August 2008

September 2008

October 2008

November 2008

December 2008

January 2009

February 2009

March 2009

April 2009

May 2009

June 2009

July 2009

August 2009

September 2009

October 2009

November 2009

December 2009

January 2010

February 2010

June 2012

April 2013

Blogger