Monday, August 24, 2009
خب از اینکه میگه میخوام زیر نافم یه تابلوی کوچک بزنم که فلشش به سمت پایین باشه و روش نوشته باشه: این تنها برای شاشیدن است! ،نه خندم میگیره نه به چیزی فکر میکنم. کلن به هیچ چیز فکر نمیکنم و این سیستم تمرکز نکردن روی آدمها باعث شده دیگه روی هیچ چیز تمرکز نکنم، حتمن خودم خواستم دیگه؟ و این وسط توی زندگی وقتی رفیقاتو میبینی انگار خیلی وقته ندیدیشون،و همهی اونا باهم یه سری خاطرات مشترک داشتن که تو اونجا نبودی، و خب کلن سعی میکنی روی این هم تمرکز نکنی و بهش زیاد فکر نکنی،مغز بسیار پیشترفتهات حاضر نیست به خودش زحمت بده،و همهی آیکیوت صرف این میشه که ازت انرژی واسهی فکر کردن هدر نشه. همهی اینا رو بیخیال، منگی سر صبح رو عشق است.