mehrdot

mehrdot

Friday, January 29, 2010

دیشب که دوباره داشتم فیلم درباره الی رو باهات می‌دیدم خیلی حواسم بود اول اینکه وسطش کل ذوق و هیجان‌زدگی‌ات رو خراب نکنم با پیش‌گویی قسمت‌ها یا بعضا کل داستان، و دوم اینکه دوباره وارد بازی فیلم نشم، یعنی از جایی که الی گم می‌شه شروع نکنم به قضاوت. و این دفعه احساس همزاد پنداری نداشتم، فقط یه طناب گنده و کلفت من رو وصل می‌کرد به اون آدما، آدمایی که خود من می‌تونست یکی از اونا باشه. و بعد تو هم مثل من بعد از اینکه فیلم تموم شد، گفتی یکی از بهترین فیلم‌هایی هست که اخیرا دیدم، بعد یادت آوردم که خیلی چیزای دیگه هم دیدیم باهم این چند وقت که خیلی خوب بودن. اما چیه این فیلم این همه به ما می‌گه این بهترین فیلم اخیریه که دیدیم؟ توی بازی معرفی ده تا فیلم بعد از سال دو هزار خیلی از ما و دوستان این فیلم هم بود. چی بود که به قول یارو نگیم چهارشنبه‌سوری؟ تکثر این همه آدم و جایگزین کردن خودمون بین اونا؟ اینکه چهارشنبه‌سوری مثل سگ‌کشی آخر داستان همه واقعیت رو کوبید توی سرمون؟ یا اینکه مثل خیلی از فیلم‌های روشنفکری آخرش هم معلوم نشد چی به چیه؟ بعضی فیلم‌ها آدم رو اذیت می‌کنه. بعضی، خوب اذیت می‌کنه. و باید مثل فیلم بازگذشت ناپذیر به دفعات ببینیشون تا طمع‌شون توی دهنت عادی بشه.

4:23 PM 


Wednesday, January 13, 2010

دستش یخ کرده و لطیفه، می‌چرخونمش کف دستم،‌ داغ دست من، انگار آتیش گرفتم. می‌خنده با خودش،‌ یه جور خندیدنی که بازدم رو سریع از دماغش می‌ده بیرون. نگاش می‌کنم می‌گه: خیلی باحاله اینجاش. برمی‌گردم روی کتاب خودم و اونجایی که هرتا مولر می‌نویسه: بعد از مرگ لولا تا دو سال کمربند نبستم. دستاش رو عوض می‌کنه،‌ اون دست دیگه خنکی تازه‌ای داره. به خاطر یک فیلم بلند لعنتی رو داره آروم آروم می‌خونه. چسبیدیم به هم و با این کتابا جاهای دیگه‌ای هستیم. کف پاش یخ کرده.

6:56 PM 


Wednesday, January 6, 2010

می‌خواستم واسه‌ی تولدم چند خط بنویسم، اما دلم نیامد. مامان وقتی از روی صدام فهمید که ذوق زده نیستم، گفت حتمن کادوی تولدت به دستت نرسیده،‌باید توضیح می‌دادم که به خاطر چی نرسیده و اینکه با خودم فکر کردم اگه می‌رسید هم، ذوق زده بودم یا نه؟ امسال اولین سالی بود که کنارشون نبودم. قبلن هر جایی که بودم روز تولدم خونه‌ی پدر تنها جایی بود که می‌شد پیدام کرد. شاکی نیستم. سرم رو کردم زیر پتو و بهش گفتم: زمان وجود نداره! گفت: چرت و پرتا چیه می‌گی؟ و لبخند زدم. می‌دونم حتی وقتی صورتم رو نمی‌بینه می‌فهمه که من لبخند رضایت دارم یا نه. و ادامه دادم که فقط فاصله‌ است. این نیم فاصله، فاصله‌های کامل و فاصله‌‌های تمام. و شب بعد بغض بودنم می‌شکنه.

1:15 PM 



November 2007

December 2007

January 2008

February 2008

March 2008

April 2008

May 2008

June 2008

July 2008

August 2008

September 2008

October 2008

November 2008

December 2008

January 2009

February 2009

March 2009

April 2009

May 2009

June 2009

July 2009

August 2009

September 2009

October 2009

November 2009

December 2009

January 2010

February 2010

June 2012

April 2013

Blogger