Monday, December 23, 2019
خیلی با خودم کلنجار رفتم که بالاخره تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم به نوشتن. نه حالا به عنوان کاری روزانه؛ شاید هفتگی، شاید هم چند بار در ماه. به هر حال اینطوری شاید بار سنگین روزگار روی سرم کمی کمتر بشه. از هیچ کس گلهای نیست که باعث ماندگاری من در همه این سالها همینها بودهاند، آدمهای نزدیک و گاهی دور که با بودن خودشون نه تنها کمک کردهاند بلکه این توان رو بهم دادن که ادامه بدم، که غیر از این حتما خودم رو زودتر مرخص میکردم. مثل خیلی از دوستهای دور و بر که این سالها به بهانههای مختلف خودشون رو خلاص کردن. بهانهها البته کوچک و بزرگ بودن ولی برای زنده بودن شادی لازمه که سخت پیدا میشه. بیدار شدن صبحها یکی از سختترین کارهایی هست که توی زندگی همچنان باهاش درگیرم، خب که چی؟ این دور باطل کی تموم میشه؟ تناسخ رو کجای دلم بگذارم دیگه؟ اینقدر دلم میخواست وقتی توضیح میداد که «اونقدر میمیری و زندگی میکنی که به کمال برسی» بزنم توی سر خودم. ولی اگر راست باشه چی؟ وای! به قول بابا علی: «هرکی همسر خو مِفَهمه!» یکی هم مث من اصلا نِمِفهمه! فهمی نداره! شعوری نیست. شعری نیست.