mehrdot

mehrdot

Thursday, April 2, 2020

روزنامه رو پهن کردم و صندلی کمپ رو روش نصب کردم، خودم رو ول دادم به پشتی عقب و سرم رو گرفتم به طرف آسمون. صدای ماشین نمی‌اومد و هوا تمیزتر از همیشه بود. بوی نوروز توی هوا نبود و غم سیزده‌به‌در هم حتی دیگه نبود. موهای جمع‌شده بالای سر دختر همسایه که از این طرف به اون طرف پشت بوم راه می‌رفت، و چادرهایی که بالا پشت بوم‌ها پهن شده بود حسی از امنیت و خونه داشت. این همه آدم، توی این همه ساختمون. هیچکی هیچکی رو نمیشناسه. حتی دوست هم نداره بشناسه. حالا اگر همین آدم‌ها با چادر روی زمین کمپ می‌کردن با همین فاصله‌هایی که از هم دارن، و ساختمونی نبود، همه همدیگه رو می‌شناختن. همه شاید وقتی هم رو می‌دیدن سری تکون می‌دادن. نمی‌دونم، شبیه چیزی که توی جزیره‌ها تجربه کرده بودم. کوه آب‌و‌برق انگار همین بغل بود. صاف و تمیز، سبز و نمناک دیده می‌شد. عجیب بود. کرونا همه چیز رو آروم کرده بود. چقدر حقیریم اگر هنوز فکر کنیم به همه چی می‌تونیم مسلط بشیم. این همه عجله و بر و بیا واسه هیچی. 

10:26 PM 



November 2007

December 2007

January 2008

February 2008

March 2008

April 2008

May 2008

June 2008

July 2008

August 2008

September 2008

October 2008

November 2008

December 2008

January 2009

February 2009

March 2009

April 2009

May 2009

June 2009

July 2009

August 2009

September 2009

October 2009

November 2009

December 2009

January 2010

February 2010

June 2012

April 2013

Blogger