Sunday, February 4, 2024
ده خط نوشتم از صبح. یکی تو نوت گوشیم یکی اینجا. همش کنترل ای و دلیت. حوصله اراجیفی که مینویسم ندارم. دیشب چند خط کتاب فارسی خوندم و روحم تازه شد. تازه از یک قسمتی که هدایت همچین احوال خوشی نداشت. تا صبح کنیاک خورده بود و داستانهایش رو پاره کرده بود انداخته بود تو زنبیل. یا یه همچین چیزی. نوشتن تمرین میخواد، ممارست میخواد. نظم و دیسیپلین می خواد که خدا رو شکر حتی یکیش رو هم ندارم. ولی روم زیاده. همین چند وقت پیش دوباره رفتم سراغش. با یک استاد جدید. انقدر خوشگله که می تونست مدل بشه. ولی رفته نویسنده شده حالا هم تدریس میکنه. روی کنو زندگی میکنه و خونه توی خشکی نداره. اینارو خودش گفت. یک کم هم به نظرم مشنگه که به خوشگلیش میچربه. خلاصه همینطوری که نشستم و ذره ذره قهو می خورم به این فکر می کنم پسر فکرش رو بکن که یه روز یه نویسنده بشی. و کلا کارت بشه نوشتن. و همه بشناسنت، که این قسمت رو زیاد دوست ندارم ولی اگر بین ناشناس بودن و شهرت یکی رو میشد انتخاب کرد خب قطعا شهرت انتخاب بهتریه. همه دوست دارن دوست داشته بشن. وقتی کسی نمیشناست کمتر هم دوستداشته میشی. ساده است. از اینا بگذریم نوشتن احوالات یه جور تراپی هم هست. فکر میکنم بزرگترین ترومای زندگیم رو با نوشتن طنز به تعویق انداختم. هر چند که بعدها یکی از چند باری که ماشروم خورده بودم زد بالا و مجبور شدم باهاش رودررو بشم. هنوز گاهی بهش فکر می کنم. نوشتن در هر صورت بهتر از ننوشتنه. بنابراین احتمالا اینجا به عنوان جایی که از قدیم مینوشتم دوباره مینویسم.