برای ثبت در تاریخی که به آن دسترسی داشته باشم، شاشیدم به این زندگی واقعا
از آخرین باری که اینجا چیزی نوشتم خیلی اتفاقا افتاده، و واقعا حوصله نوشتن ازش رو ندارم. هرچند که امروز بهم گفت تو کلا چسکنی و حوصله نداری و فکر می کنی خیلی آدم خاصی هستی. حوصله دوستامون رو هم نداری. خلاصه هرچی فکر می کرد رو بدون کادو گذاشت جلوم. اینا فقط در جواب این بود که چرا با تلفن حرف می زنی داد می زنی. گفته بود خب برو تو اتاق. ولی من کل خونه برام تنگ بود و لباس پوشیدم خودم رو پرت کردم وسط خیابون. خیلی هم وسط نه تقریبا جلوی خونه زیر آسمون. که حالم بهتر بشه که اینها رو توی چت گفت. حالم بدتر شد. برگشتم خونه. احساس می کنم دارم خفه میشم. از اینکه واقعا زندگی یه قفسه. و من کاری براش نمیتونم بکنم. همیشه غبطه میخورم به صادق هدایت که چقدر صادقانه می نوشت. بدون رودربایسی. بدون ذره ای ملاحظه از اینکه شاید کسی بعدا اونها رو بخونه و ناراحت بشه. ولی من نمیتونم. خونه عوض شده. کار نمی کنم دیگه و هزار تا اتفاق درونی دیگه که واقعا ذهن و جسم رو درگیر کرده. کمردرد امانم رو میبره و بعضی شبها از درد از خواب بیدار میشم. فکر میکردم همش عصبی باشه ولی وقتی دکترم زنگ زد و جواب ایکسری رو با من مرور کرد اینطور به نظر نمیرسید. خب به هر حال سن که میره بالا درد و مرض زیاد میشه. مخصوصا وقتی جای دیگه ای غیر از کونت نداری که روش بشینی. دلم گرفته از این زندگی. با اینکه خیلی ها شاید حسرت همین رو داشته باشن ولی من شاد نیستم و به قول شاعر که میگه: هر کسی توی دنیا صبح که شد به شوق یه عشقی از خواب پامیشه، من هنوز اون عشق رو یه عشقی رو پیدا نکردم. شایدم کردم و دیگه شوقی نمونده. نمیدونم.
اومد چهارزانو نشست کنارم روی مبل، گفتم کلاس چطور بود؟ سرش رو انداخته بود توی تلفنش. جواب نداد. از چهارلیتری پایین سینک ظرفشویی سرکه رو با آب قاطی کرده بودم توی لیوان و انگشتای دست رو برده بودم توش. آماده بشه ناخونامو بگیرم. ناخونام جنسون سفته و واقعا بعد از حموم فقط راحت گرفته میشن ولی این دفعه شاید بوی پیازهایی که خورد کرده بودم هم از نوک انگشتام اینطوری پاک بشه. هوا بارونی و نم نم بارون میآد. هوا واقعا عالیه. هرچند من خودم رو توی این اورکت پتویی جدید میپیچم ولی بازم به نظرم عالیه. راستی قرار بود بیشتر بنویسم اما فکر می کنم خب از چی؟ خودم؟ احتمالا خیلی کسل کننده باشه. شایدم اصلا اینطوری باید بهش فکر کنم که قرار نیست خونده بشه. اینطوری خیلی راحت تر میشه نوشت. با اضافه های دونه سویا که قرار بود توفو بشه و نشد سرچ کرد تا پنکیک درست کنه. خیلی خوشگل شد. روش توت فرنگی گذاشت و کرم نارگیل زد عین همون چیزی که باید میشد ولی من یه چیز شیرین تر میخواستم بنابراین شربت افرا رو هم گذاشته بود. افرا چقدر بیربط به میپل. نهار و شام. عمر گرانمایه در این صرف شد. امروز یکشنبه است و از فردا دوباره هفته جدید و روز از نو روزی از نو.
ده خط نوشتم از صبح. یکی تو نوت گوشیم یکی اینجا. همش کنترل ای و دلیت. حوصله اراجیفی که مینویسم ندارم. دیشب چند خط کتاب فارسی خوندم و روحم تازه شد. تازه از یک قسمتی که هدایت همچین احوال خوشی نداشت. تا صبح کنیاک خورده بود و داستانهایش رو پاره کرده بود انداخته بود تو زنبیل. یا یه همچین چیزی. نوشتن تمرین میخواد، ممارست میخواد. نظم و دیسیپلین می خواد که خدا رو شکر حتی یکیش رو هم ندارم. ولی روم زیاده. همین چند وقت پیش دوباره رفتم سراغش. با یک استاد جدید. انقدر خوشگله که می تونست مدل بشه. ولی رفته نویسنده شده حالا هم تدریس میکنه. روی کنو زندگی میکنه و خونه توی خشکی نداره. اینارو خودش گفت. یک کم هم به نظرم مشنگه که به خوشگلیش میچربه. خلاصه همینطوری که نشستم و ذره ذره قهو می خورم به این فکر می کنم پسر فکرش رو بکن که یه روز یه نویسنده بشی. و کلا کارت بشه نوشتن. و همه بشناسنت، که این قسمت رو زیاد دوست ندارم ولی اگر بین ناشناس بودن و شهرت یکی رو میشد انتخاب کرد خب قطعا شهرت انتخاب بهتریه. همه دوست دارن دوست داشته بشن. وقتی کسی نمیشناست کمتر هم دوستداشته میشی. ساده است. از اینا بگذریم نوشتن احوالات یه جور تراپی هم هست. فکر میکنم بزرگترین ترومای زندگیم رو با نوشتن طنز به تعویق انداختم. هر چند که بعدها یکی از چند باری که ماشروم خورده بودم زد بالا و مجبور شدم باهاش رودررو بشم. هنوز گاهی بهش فکر می کنم. نوشتن در هر صورت بهتر از ننوشتنه. بنابراین احتمالا اینجا به عنوان جایی که از قدیم مینوشتم دوباره مینویسم.
Wednesday, October 25, 2023
دوست داشتم یه کار با خودم بکنم، میدونم آخرش پشیمون میشم ولی یه کار مثلا بزنم بیرون اول چند نفس تازه از هوای بیرون بگیرم و بعد سیگار روشن کنم. وسطش کله ام گیج بخوره و حس کنم آها یه کاری شد. حالا که بدتر شدی برو تو و بتمرگ. ولی به جاش میرم بیرون. مث خر داره بارون میاد. سوز میاد. ولی خب از هوای تو بهتره. چند نفس میگرم. بغل دستی زیر سایه بون واستادیم داره با تلفن حرف میزنه و سیگار میکشه. بوی گندش به من هم میرسه. چند بار گند رو میکشم. آره انگار سیگار کشیدی. یارو میره و من همچنان واستادم همون جا. به بیرون نگاه می کنم. به کجا باید نگاه کنم؟
Wednesday, September 13, 2023
سوار اتوبوس دوم به سمت سر کارم شدم، پنجرهها بازه و با اینکه جمعیت زیادی توی اتوبوس نشسته و ایستاده بازم هوا خوبه نسبتا و میشه بدون استرس نفس کشید. جلوی پام یه نفر پیاده میشه و جاش میشینم. بغل دستیم یه آقای نسبتا درشت که رون هر پاش از کمر من کلفتتره. خودش رو ول داده رو صندلی و یکی از رونهای سفید و کپلش چسبیده به یکی از پاهای پر از سرمای من. خودم رو سفت گرفتم. این حس جمعشدگی که حتی وقت خوابم دارمش، ناخودآگاه و آگاه درخودفرورفتگی مستمر دارم. و این احتمالا خوب نیست همین چند شب پیش دستم رو از زیرم کشید بیرون گفت میخوای بخوابی ریلکس کنی یا خودت رو عذاب بدی؟ یه خانم قدبلند ایرانی سوار شد. بوی ادکلنش رو از یه متری میتونستی بشنوی. به مهر شست دستش نگاه کردم، کپل بود حتما مهربونه. اتوبوس دوباره یه عده دیگه رو سوار کرد، یه بیخانه سوار شد، جای خانم ایرانی رو گرفت. بوی تف و شاش و کارتن و چند تا چیز دیگه باهم میداد و خسته بود. دلم میخواست پاشم بهش بگم بیا بشین تو خستهتری.
Thursday, September 7, 2023
ظرف مواد شیرینی رو برمیدارم، دوباره مزه میکنم نباید تلخ باشه، یکم دیگه سیراپ وانیل اضافه میکنم، فویل رو میکشم رو ظرف ایرفرایر مواد رو میریزم توش، سی و پنج دقیقه. چندباری چک میکنم ولی اثری از برآمدن دیده نمیشه. باید یه چیزی جا افتاده باشه. برمیگردم دوباره سرچ میکنم. کار فر تموم میشه ولی این شبیه پنکیک شد. حالا اینم از تو حموم داد میزنه ببینین اینی که پختی رو با اون خامه نارگیل تو فریزر باید خورد. یه آهای کم زور میگم. آخرین تصویری که از توی ظرف خامه نارگیل دارم اینه که یک هشتم هم دیگه تو ظرف نیست.
سلام به خودم و به شما دوست عزیزی که این نوشته را می خوانی. آیا تا کنون از خود پرسیده ای که چگونه مرا می شناسی؟ خواندن این نوشته باعث خواهد شد خواب خوب ببینی. و دندان های خود را وقتی که خوابی به هم فشار ندهی. و ماهیچه ها را شل کرده و به معنی واقعی استراحت کرده و به خواب بروی. آنگاه که در اعماق خواب خود را آسوده یافتی چشم های مرا به خاطر بیاور. من تو را تا ابد دوست خواهم داشت.
حالا گیرم که همه کار هم کردی. آخرش که چی؟
نشستم فرمهای مربوط به بیمه درمانی و عمر رو پر میکنم. تصورش برام سخت بود که یه روزی این کار رو انجام بدم، باور کنم میانسالی هم خواهد آمد و من رو در بر خواهد گرفت. حسم اما کودک ابدی مونده. دیاناسوس! حالا هنوز داره واست تا دلقک شدن.
زانو درد، قسط و کار بد. این هفته همش یه حال بیحالی بودم. شبیه گیجی سر وقتی گوش میانی مشکل پیدا میکنه. حضورم تو زندگیم شبیه مشاهدهگری شده که هیچی نمیگه. هیچ کاری نمیکنه. فقط و فقط داره نگاه میکنه. حتی استراحت نمیکنه. یا گاهی اونطرف نگاه کنه مثلا. خستهام از این تکرار بیپایان.
Thursday, October 21, 2021
احساس میکنم هیچ کاری رو بلد نیستم درست انجام بدم، حتی درست بلد نیستم بخوابم یا لش کنم. سردرگم و پریشونم. واسه پیدا کردن کار هم نه انرژی دارم و نه حتی تخصص خاصی! حوزه شایستگی و اینا که هیچی اصلا. نمیدونم اصلا توی چیزی شایستگی دارم یا نه. دلم میخواد بمیرم ولی حتی اونم بلد نیستم.
غمگین بودن میتونه ربط پیدا کنه به عوض شدن سال، یا نزدیک شدن روز یا شب تولد. هر چی که هست بهتر از این نمیتونه باشه که وسط یه داستان بیسر و ته گیر کرده باشی. این چند وقت همش خوندم و خوندم و مدرک گرفتم و جمعکردم. که چی بشه آخرش؟ اصلا مگر آخری هم هست؟ دلم گریه میخواد. سیگار میخواد. علف میخواد. مشروب میخواد و منگی میخواد. منگی از همه چیز بیشتر خواستنیست این روزها. ولی این بیداری من رو ذرهذره خواهد خورد.
Wednesday, December 16, 2020
انگار همین دیروز بود که به آینه وسط ماشین نگاه کردم که ماشین رو از توی پارک دربیارم و با آقایی که از توی بنگاه املاک کنار دستم سوار کرده بودم بریم و یه واحد آپارتمان یه خوابه توی فاز یک اکباتان رو ببینیم، اون آقا چرخید سمت من و گفت هیچ وقت نتونستم از توی آینه دنده عقب بگیرم! گفتم آدمه و عادت! خندید گفت سیگار میشه بکشم؟ گفتم هست بدم خدمتتون؟ گفت نه خودم دارم و شروع کرد نالهکردن از روزگار. آپارتمان همون چیزی بود که میخواستیم و قرار شد با همسرم دوباره اونجا رو ببینیم. حالا این سر دنیا داریم دوباره فکر میکنیم که بریم و خونه ببینیم.
کف حموم آب ریخته بود و کمی گلی بود، یکی از حولههای سفید هتل رو انداختم زمین و با پا شروع کردم به خشک کردن. انداختمش همونجا. جیش کردم و بیشتر از حد معمول نشستم اونجا. حس بدی گرفتم، دلم به حال حوله سوخت. بلند شدم برش داشتم و با آب خالی شستمش و پهنش کردم. هیچ وقت فکر نمیکردم دلم به حال یه حوله بسوزه. دیوانه شدم!
سرم رو میچرخونم و ساعت رو از روی موبایل نگاه میکنم. هنوز شش صبح هم نشده. دوباره زود بیدار شدم و هر چی تلاش میکنم که خودم رو بزنم به خواب نمیشه. از جام بلند میشم و میرم دستشویی. قیافه ترکیده سر صبحیم توی آینه واقعا گریه داره. چرا حالم اینطوریه؟ هنوز یک هفته هم نشده که اومدیم اینجا و قرار هست زندگی جدید رو با انرژی شروع کنیم و هنوز توی قرنطینه هستیم. توی تلگرام میگردم و کتاب صوتی زنده به گور صادق هدایت رو پیدا میکنم. این دفعه بعد از یک سال، اونم درست پنج مرداد، میخوام تمومش کنم. پارسال نشد تمومش کنم. گوشیها رو میگذارم توی گوشم و مثل دیوانهها توی حیاط راه میرم و گوش میدم. شخصیترین کتابی هست که از صادق هدایت میخونم. چرا دقیقا یک سال پیش هم داشتم زنده به گور میخوندم؟ از روی تاریخ اینستاگرم فهمیدم. تقویم رو نگاه میکنم. پنجم مرداد. از سایت تایم دات آیآر اینو میخونم. مرداد:
اَمرداد یا اَمِرتات به معنی بیمرگی و جاودانگی است. نام پنجمین ماه گاهشماری ایران از نام ماه پنجم گاهشماریا اوستایی برگرفته شدهاست، که در اسطوره های باستانی ایران هم نام ایزد امشاسپندبانو اَمِرتات است. این ایزدبانو یکی از شش امشاسپند اساطیری ایران است که به آنها نامیرایان نیکو می گویند. او سرور گیاهان است، گیاهان را میرویاند و رمهی گوسفندان را بیفزاید. او به کمک امشاسپند خرداد گوهر تن زرتشت را ساختند و سرچشمهی زندگی و رویش هستند.
پس چرا حس مرگ میده مرداد به من؟ همیشه این موقع سال اینطوری میشه؟ نمیدونم شاید مهمونیهای دعوتشده و نرفته وسط مرداد حالم رو اینطوری کرده. کسی چه میداند؟
روزنامه رو پهن کردم و صندلی کمپ رو روش نصب کردم، خودم رو ول دادم به پشتی عقب و سرم رو گرفتم به طرف آسمون. صدای ماشین نمیاومد و هوا تمیزتر از همیشه بود. بوی نوروز توی هوا نبود و غم سیزدهبهدر هم حتی دیگه نبود. موهای جمعشده بالای سر دختر همسایه که از این طرف به اون طرف پشت بوم راه میرفت، و چادرهایی که بالا پشت بومها پهن شده بود حسی از امنیت و خونه داشت. این همه آدم، توی این همه ساختمون. هیچکی هیچکی رو نمیشناسه. حتی دوست هم نداره بشناسه. حالا اگر همین آدمها با چادر روی زمین کمپ میکردن با همین فاصلههایی که از هم دارن، و ساختمونی نبود، همه همدیگه رو میشناختن. همه شاید وقتی هم رو میدیدن سری تکون میدادن. نمیدونم، شبیه چیزی که توی جزیرهها تجربه کرده بودم. کوه آبوبرق انگار همین بغل بود. صاف و تمیز، سبز و نمناک دیده میشد. عجیب بود. کرونا همه چیز رو آروم کرده بود. چقدر حقیریم اگر هنوز فکر کنیم به همه چی میتونیم مسلط بشیم. این همه عجله و بر و بیا واسه هیچی.
خب بهار هم شد، همین دیروز صبح! ساعت هفت و نوزده دقیقه و سی و هفت ثانیه. حدود شش و نیم از خواب پریدم و یه کم سامسولکاری کردم، بعدش پردیس رو بیدار کردم، رفتیم توی مراقبه و وقتی بیرون اومده بودیم سال نو شده بود. همدیگه رو بوسیدیم و دوباره خوابیدیم. امروز صبح حالا یا به خاطر نبودن پیشی یا به خاطر شربت سرفهای که دیشب خوردم خیلی خوب از خواب بیدار شدم. پیشی موند خونه مامانبزرگش دیروز و از سبزی پلوهای مامانجونش نوش جان کرد. امروز ولی هیچی شبیه به گذشته نیست، بوی نوروز توی هواست با اینکه نمیشه هیچکی رو بغل کرد. آفتاب توی آسمونه و ابرها از این طرف به اون طرف حرکت میکنن. بوی بارون میاد.
خستهام، و به یک تعطیلات طولانی یه جای گرم و مرطوب احتیاج دارم. از اینکه شبیه مردهها هر بار موبایلم رو چک میکنم و غرق میشم و خودم هم نمیدونم چی میخوام از این گوشی لعنتی، از اخبار بد، از همه چیزهایی که فقط و فقط یاس و دلمردگی رو با خودش میاره. اصلا نمیدونم قراره چی پیش بیاد، فقط خواب میتونست آرومم کنه که اونم بعضی شبها فرصت آرامش رو میگیره ازم. سرفههای خشک یا شاشی که به زحمت مجبورم میکنه از تخت بیام پایین، کف پاهامو بگذارم روی سرامیکهای سرد و بدو بدو خودم رو بندازم بیرون از اتاق. زمستون واقعا حال بهم زنه، حتی یک ماه کامل هم ازش رد نشده، ولی حس میکنم صد ساله گیر کردم وسط زمستون و قرار نیست بهار بشه. پس کی بهار میشه؟ کارهایی که گرفتم به کندی پیش می ره و حسی به انجامش ندارم. صرفا گیج میشینم و نگاشون میکنم. کاش خضر مبارک بیاد حداقل.
Monday, December 23, 2019
خیلی با خودم کلنجار رفتم که بالاخره تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم به نوشتن. نه حالا به عنوان کاری روزانه؛ شاید هفتگی، شاید هم چند بار در ماه. به هر حال اینطوری شاید بار سنگین روزگار روی سرم کمی کمتر بشه. از هیچ کس گلهای نیست که باعث ماندگاری من در همه این سالها همینها بودهاند، آدمهای نزدیک و گاهی دور که با بودن خودشون نه تنها کمک کردهاند بلکه این توان رو بهم دادن که ادامه بدم، که غیر از این حتما خودم رو زودتر مرخص میکردم. مثل خیلی از دوستهای دور و بر که این سالها به بهانههای مختلف خودشون رو خلاص کردن. بهانهها البته کوچک و بزرگ بودن ولی برای زنده بودن شادی لازمه که سخت پیدا میشه. بیدار شدن صبحها یکی از سختترین کارهایی هست که توی زندگی همچنان باهاش درگیرم، خب که چی؟ این دور باطل کی تموم میشه؟ تناسخ رو کجای دلم بگذارم دیگه؟ اینقدر دلم میخواست وقتی توضیح میداد که «اونقدر میمیری و زندگی میکنی که به کمال برسی» بزنم توی سر خودم. ولی اگر راست باشه چی؟ وای! به قول بابا علی: «هرکی همسر خو مِفَهمه!» یکی هم مث من اصلا نِمِفهمه! فهمی نداره! شعوری نیست. شعری نیست.
Thursday, October 17, 2019
امتحان میکنیم، یک دو سه..
برای ثبت در تاریخ: امروز بعد از سالها از کابوسی بیدار شدم که دو سال پیش مثل روز برام روشن بود، و خودمو همهٔ این دو سال گول زدم. با تشکر از خودم.
غرامت شادی دیگران رو، آدمهای ناراحت مجبورن پس بدن، همیشه همینطور بوده.
لوث می شه، این صدای شجریان که می خونه: چشم رضا و
مرحمت بر همه.. و همه خاطرات نمناک و سرد رو می آره واست می اندازه توی تشت
تابستون.
Wednesday, February 17, 2010
خیلی دور... و باز هم خیلی دور.
دیشب که دوباره داشتم فیلم درباره الی رو باهات میدیدم خیلی حواسم بود اول اینکه وسطش کل ذوق و هیجانزدگیات رو خراب نکنم با پیشگویی قسمتها یا بعضا کل داستان، و دوم اینکه دوباره وارد بازی فیلم نشم، یعنی از جایی که الی گم میشه شروع نکنم به قضاوت. و این دفعه احساس همزاد پنداری نداشتم، فقط یه طناب گنده و کلفت من رو وصل میکرد به اون آدما، آدمایی که خود من میتونست یکی از اونا باشه. و بعد تو هم مثل من بعد از اینکه فیلم تموم شد، گفتی یکی از بهترین فیلمهایی هست که اخیرا دیدم، بعد یادت آوردم که خیلی چیزای دیگه هم دیدیم باهم این چند وقت که خیلی خوب بودن. اما چیه این فیلم این همه به ما میگه این بهترین فیلم اخیریه که دیدیم؟ توی بازی معرفی ده تا فیلم بعد از سال دو هزار خیلی از ما و دوستان این فیلم هم بود. چی بود که به قول یارو نگیم چهارشنبهسوری؟ تکثر این همه آدم و جایگزین کردن خودمون بین اونا؟ اینکه چهارشنبهسوری مثل سگکشی آخر داستان همه واقعیت رو کوبید توی سرمون؟ یا اینکه مثل خیلی از فیلمهای روشنفکری آخرش هم معلوم نشد چی به چیه؟ بعضی فیلمها آدم رو اذیت میکنه. بعضی، خوب اذیت میکنه. و باید مثل فیلم بازگذشت ناپذیر به دفعات ببینیشون تا طمعشون توی دهنت عادی بشه.
Wednesday, January 13, 2010
دستش یخ کرده و لطیفه، میچرخونمش کف دستم، داغ دست من، انگار آتیش گرفتم. میخنده با خودش، یه جور خندیدنی که بازدم رو سریع از دماغش میده بیرون. نگاش میکنم میگه: خیلی باحاله اینجاش. برمیگردم روی کتاب خودم و اونجایی که هرتا مولر مینویسه: بعد از مرگ لولا تا دو سال کمربند نبستم. دستاش رو عوض میکنه، اون دست دیگه خنکی تازهای داره. به خاطر یک فیلم بلند لعنتی رو داره آروم آروم میخونه. چسبیدیم به هم و با این کتابا جاهای دیگهای هستیم. کف پاش یخ کرده.
Wednesday, January 6, 2010
میخواستم واسهی تولدم چند خط بنویسم، اما دلم نیامد. مامان وقتی از روی صدام فهمید که ذوق زده نیستم، گفت حتمن کادوی تولدت به دستت نرسیده،باید توضیح میدادم که به خاطر چی نرسیده و اینکه با خودم فکر کردم اگه میرسید هم، ذوق زده بودم یا نه؟ امسال اولین سالی بود که کنارشون نبودم. قبلن هر جایی که بودم روز تولدم خونهی پدر تنها جایی بود که میشد پیدام کرد. شاکی نیستم. سرم رو کردم زیر پتو و بهش گفتم: زمان وجود نداره! گفت: چرت و پرتا چیه میگی؟ و لبخند زدم. میدونم حتی وقتی صورتم رو نمیبینه میفهمه که من لبخند رضایت دارم یا نه. و ادامه دادم که فقط فاصله است. این نیم فاصله، فاصلههای کامل و فاصلههای تمام. و شب بعد بغض بودنم میشکنه.
Monday, December 21, 2009
امروز تا وسط روز گنگ بودم، بعد هم که برف آمد. و تو رفته بودی.
Thursday, December 17, 2009
موش فریاد کشید: نه در آن مزرعه خوشبختی نیست! خوشبختی در انبار گندم است.